June 1, 2007

ها... ژان ....کاغذت رسید

ها... ژان ....کاغذت رسید

این دهمین کاغذی است که می نویسی خسته نشدی از بس جواب نشنیدی؟

یادت است آنروز که دیروقت بود و باران می آمد؟

ها همان روز که لابراتوار اپتیک داشتیم همان روز که مردیم از بس توی آن شیشه ی کوچک را نگاه کردیم و چیزی ندیدم . گندش بزنند کلود ویستر را....عجب سگ اخلاقی بود ...هنوز هم هروقت عدسی میبینم یاد عینک پنسی اش می افتم که گفتی داشت از دماغش می چکید

ها می گفتم ژان.... همان روز که باران می آمد و من عدسی بزرگه را شکسته بودم چون دستم راکه خودنویس قراضه ات جوهرنشان کرده بود تازه شسته بودم و کلود بدمصب نگهم داشت تا وقتی که آفتاب هم رفت

من به تو اصرار کردم بروی ولی تو ماندی و همه آن نمودارها را دوباره کشیدی که همه شان هم محاسبه خطاها و شیبشان اشتباه بود و من مجبور شدم همه را دفعه بعد دوباره بکشم

ها همان روز را می گویم ....چقدر راه رفتیم بس که گشتیم دنبال یک فنجان قهوه و پیدا نکردیم چون کافه دانشگاه را آفتاب که می رفت می بستند و می رفتند سِرکل دو سییانس که تا خرخره آبجو بخورند و فردایش مست بیایند سرکلاس و بوی گند مستی شان حال مرا بهم زند

ها ژان ....دوباره کاغذ نوشته ای که چرا جوابت را نمی دهم

آخر وقتی میگویی دلت برایم تنگ شده و صبح ها وعصرها عکس مرادر شیشه های مترو می بینی که پشت سرت ایستاده ام و می خندم... این دیگرجواب می خواهد ؟

نینا شاهد است به سرت قسم چند روز قبل از این کاغذِ آخرت که گند زد به حال ما میگفتم که مشکوک میزنی...چه کسی می آید سه بارکی در ماه از آن سر دنیا کاغذ بنویسد به این سر دنیا آن هم عجب سرِ دنیایی....دنیایی که از آن هیچ نمی دانی مگرهمان سه چهار فیلم گفتنی هنری که بچه های لاغرمردنی گرسنه ی چکمه لاستیکی به پا و کوچه های تنگ و جویهای لجن آلود و زنهای پای چشم کبودِ در خانه حبس شده که ضجه می زنند برای یک نخود آزادی را، معامله می کنند با یک آهِ ازسر آسودگی ِتو که بدانی که چقدر خوشبختی که آن سر دنیا زندگی می کنی

ها...ژان....خسته شدم از بس نوشتم وندانستم چه نوشتم وچرا نوشتم

میروم بخوابم......تو که جایی نمی روی تو همیشه هستی

فردا این کاغذ را تمام می کنم

فردا


May 31, 2007

...و آن سیمتن دخترک قصه های پریان
که گیس بافته داشت ولب لعل و بلند ساق سیمگون و چشم خمار
از پای درآمد به ضرب دشنه زشت دخترک پهن ساق شهرپر دود و سرب

از پی سال سال عقده ی ندیدن خوبرو شاهزاده ای به زانوافتاده ازعشق





May 29, 2007

شمع



امروز قبل از اینکه بمیرد زنده بود


دیروز که از دخمه سیرا بیرون آمد گفت که سیرا در گوی شیشه ای مرگ را در حالی دیده که در لباس سفید در لحظه نواختن سومین زنگ ساعت در کنار تختش زانو زده است


....امروز مرد
وقتی مرد لبخند روی لبهایش می رقصید

یک روز زندگی کرد

باید یک شمع بخرم

May 28, 2007

بنویس
بنویس به نام آن که نوشتن آفرید

بنویس
بنویس به نام آن که واژه را آفرید و حرف را آفرید و نوشتن را پیش از انسان آفرید
بنویس به نام آن که به واژه معنا داد به حرف صدا داد و به نوشتن بها

بنویس به نام آنکه از انسان والاتر نیافت تا همدم خویش کند
از واژه والاتر نیافت تا محرم خویش کند
و از نوشتن والاتر نیافت تا آیینه عظمت خویش کند
بنویس برای نوشتن
بنویس به نام نوشتن